Spotlight



انقدر کم و بد درس می‌خونم این روزا که خجالت‌آوره واقعا! از خودم ناراحتم. دارم کاری رو تکرار می‌کنم که تو کنکور تجربی کردم. نزدیکای کنکور که رسید بیخیال شدم و همه‌چیز رو ول کردم. دیگه بدم میاد تو کانالم از اهدافمو امید و تلاش بنویسم وقتی اینجوری شدم. تا وقتی دوباره مثل قبل درس نخوندم خودمو از نوشتن درمورد درس و اهدافم محروم می‌کنم. دوست داری از امید و چیزهای خوب حرف بزنی؟ جون بکن درس بخون که بتونی!


انقدر کم و بد درس می‌خونم این روزا که خجالت‌آوره واقعا! از خودم ناراحتم. دارم کاری رو تکرار می‌کنم که تو کنکور تجربی کردم. نزدیکای کنکور که رسید بیخیال شدم و همه‌چیز رو ول کردم. دیگه بدم میاد تو کانالم از اهدافمو امید و تلاش بنویسم وقتی اینجوری شدم. تا وقتی دوباره مثل قبل درس نخوندم خودمو از نوشتن درمورد درس و اهدافم محروم می‌کنم. دوست داری از امید و چیزهای خوب حرف بزنی؟ جون بکن درس بخون که بتونی!


تو این یکی دو روز که اینترنت قطع شد کلی چیز جالب برام پیش اومد که هی دلم خواست برم درموردشون تو کانالم (@spotlightz) بنویسم، ولی نشد. مثلا، یکشنبه که می‌خواستیم با پاکان بریم شهرشون، کنار جاده ایستادیم منتظر ماشین، که یهو یکی از بازیگرای پایتخت جلو پامون ترمز کرد!:)) اصلا خیلی هیجان‌انگیز بود!:)) سوار شدیم، سلام علیک کردیم. هر کی هم بعد از ما می‌خواست سوار شه تا راننده رو می‌دید یه لبخند می‌زد بعد سوار میشد. همه می‌شناختن. خییییلی آدم باحال و مهربونی هم بود. کلی تو راه حرف زد. ما اصلا کاریش نداشتیم، خودش حرف میزد باهامون:)) پاکان سر اصرار همیشگی من برای تست گویندگی بهم گفت میخوای ازش بپرسم؟ با تاکید گفتم اصلا و هرگز! خیلی زشته. آدما دوست ندارن بیرون از محیط کار هی درمورد شغلشون ازشون سوال کنن. مثل دکترا که دوست ندارن تو مهمونیا دوستا و فامیلاشونو معاینه کنن، یا ما معلم زبانا و مترجما که متنفریم وقتی ازمون هی معنی لغت و جمله می‌پرسن و ترجمه می‌خوان و دوست دارن سوالات زبانشونو جواب بدیم. این شد که نپرسیدیم چیزی. آخرشم که داشتیم پیاده می‌شدیم بهمون گفت حیلی مواظب خودتون باشین و تو شلوغ پلوغیا نرین و. خیلی مهربون بود.


امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمی‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاین تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بودیم که معلمشون اومد و همه عاشقی از یادشون رفت و فرار کردن رفتن تو کلاس:)) مامانایی که بیرون نشسته بودن داشتن ابراز محبت بچه‌ها رو به من، با لبخند نگاه می‌کردن. انقدر حس خوبی بود! کاش رئیس بود می‌دید:)) وقتی هم داشتم می‌رفتم یه چشمم افتاد به کلاس پسرا‌، کاوه رو دیدم! همونجوری با همون حالت بزرگونه‌ی همیشگیش دستشو زد به سینه‌ش و از دور سلام کرد. خیلی دوسش داشتم همیشه. واقعا این دیدار دوباره‌ی تصادفی برام لذت‌بخش بود.


امروزم گذشت. با موفقیت. خیلی نگران کلاسام بودم و با حال بد هم رفتم سر کار‌ ولی همه چیز خوب پیش رفت و مشکلات حل شد. خدا رو شکر. راستی چرا بعضی از بچه‌ها اینجورین؟ خیلی از شاگردام وقتی منو می‌بینن با ذوق میان سمتم و سلام می‌کنن، ولی یه سری هم هستن که حتی وقتی باهام چشم تو چشم میشن هم سلام نمی‌کنن. خیلی عجیبه برام. من خودم حتی وقتی از معلمی بدم میومد به خاطر احترام، بهش سلامو دیگه می‌کردم. ولی راست راستش باورم نمیشه شاگردی از من بدش بیاد:)) که خیلی مسخره‌ست چون میشه گفت تقریبا صد در صد، تو هر کلاسی دانش‌اموزایی هستن که از معلمشون متنفر باشن و واقعا امکان نداره همه‌ی شاگردا معلمشونو دوست داشته باشن. اینو ما همیشه به خودمون میگیم تا عادت کنیم و بتونیم باهاش کنار بیام. تا وقتی حس می‌کنیم شاگردی از ما متنفره خیلی بهم نریزیم. ولی خب من خودم هنوز سختمه. عادت نکردم.


چقدر دلم برای مخاطبای کانالم تنگ شده. این همه وقت بود که باهام بودن. هروقت پست می‌ذاشتم می‌دونستم همون آدما دارن می‌خوننش. الان اونا اینجا نیستن احتمالا و شمایی که دارین این پستو می‌خونین هم اونجا نیستین:)) ایشالا این اوضاع درست شد بیاین کانال در خدمت باشیم:)) @spotlightz


دیگه نمی‌تونم منتظر وصل شدن اینترنت بمونم. باید ترجمه‌ی کتابمو پیش ببرم. هر طور که شده. مجبورم! با ضرب‌العجلی دست و پنجه نرم می‌کنم که هر روز داره بهم نزدیک‌تر میشه و فاصله‌ی چندانی هم باهام نداره. تا جایی که می‌تونم سعیمو می‌کنم، اشکالی هم اگه داشت، وقتی همه چیز به حالت عادی برگشت برطرف می‌کنم. امروز همه تو دانشگاه ناراحت بودن. معلوم نبود چرا. شاید به خاطر بارونی که از صبح داره مثل سیل می‌باره و هنوزم ول نکرده، شاید هم مثل من، به خاطر مشکلات شخصی. من که الان هم به خاطر یه سری مسائل شغلی ناراحتم، هم به خاطر نگرانی از حجم درس‌ها و نزدیک شدن پایان ترم، و هم به خاطر نبود اینترنت. بچه‌ها که می‌گفتن بخش عظیمی از ناراحتیشون به خاطر همین آخریه‌ست. خب ما دانشجوی ارشدیم، اونم زبان! هزار کار با اینترنت انجام میدیم. کلی سرچ و. بدون اینترنت واقعا لنگیم. مطمئنم وضعیت بقیه هم همینه. کاش زودتر این جریانات تموم بشه.


یکی از پسرام بود، همیشه احساس می‌کردم با سوالات عجیب و غریب و چیزهایی که وسط درس میگه قصد داره سواد منو محک بزنه یا بهم بفهمونه خیلی هم معلم باسوادی نیستم. منم که به جز روزهای اول معلم شدنم، دیگه هیچوقت ترسی از این داستان‌ها نداشتم خیلی وقتا جوابش رو دادم و خسلی کقت‌ها هم راحت بهش گفتم I don't know!». آخرین بار ولی متوجه شدم بیشتر از این که قصد داشته باشه من رو زیر سوال ببره یا با شخص من مشکلی داشته باشه، هدفش اینه که بگه خودش خیلی چیزا می‌دونه!:)) و خب برای همین هم هست که خیلی وقتا وسط درس، مسیر درس رو به سمتی می‌بره که از اطلاعات خودش استفاده بشه=)) حالا این به کنار، کلا خیلی عادت دارن وسط درس چیزهای بی‌ربط بپرسن. مثلا درسمون راجع به ماه‌های انگلیسیه، طرف برمی‌گرده می‌پرسه تیچر مُحَرم چی میشه؟ حالا باز این یه ربطی داره! بی‌ربط‌تر از اینم می‌پرسن آخه!:))  پریروز بهشون گفتم بچه‌ها ببینین، این سوالات عجیب غریبتون رو بذارین بعد از کلاس بپرسین. من هستم! نمیرم! باااور کنین نمیرم!» انقدر تاکید کردم که یکی از پسرا زیر لب گفت به حضرت عباس نمیرم»=))) آخه نگران بودم فکر کنن می‌خوام بپیچونمشون:)) یه کم بعدتر، داشتم با استفاده از be going to که درسشونه، از برنامه‌ای که برای جمعه‌م داشتم براشون حرف می‌زدم، توش گفتم قراره درس بخونم و. اینام می‌دونن من خیلی درس‌خونم، یکیشون بی‌ربط‌، و فارسی، برمی‌گرده می‌پرسه تیچر کمترین نمره‌ای که شما تا حالا گرفتین چند بوده؟» جواب دادم، بعد گفتم الان ایییین، یکی از اون سوالاتی بود که چی.؟» گفتن باید بعدِ کلاس می‌پرسیدیم» گفتم آفرین»، بعد برمی‌گردن میگن تیچر آخه بی‌ربطه. فکر کنین ما بعد از کلاس بیایم پیشتون یهو بپرسیم تیچر کمترین نمره‌ای که تا حالا گرفتین چند بوده؟ بی‌ربطه دیگه!» در حالی که تو دلم از تصویری که برام ترسیم کرده بودن مرده بودم از خنده گفتم اونوقت وسط درس بپرسینش باربطه؟»:)))

کانالم در تلگرام: @spotlightz


می‌دونی من همیشه با اعدام موافق بودم راستش. و خب فکر می‌کردم فلانی رفته بهمانی رو کشته و هزار کار وحشتناک دیگه باهاش کرده، خب پش حقشه که اعدام شه. هیچوقت حرف کسایی رو که با اعدام مخالف بودن درک نمی‌کردم واقعا. ولی مدت‌ها بود به این قضیه و دلایل مخالفت‌ها فکر می‌کردم. آخرین باری که واقعا درمورد درست و غلط بودن اعدام تردید کردم وقتی بود که تو کتاب ابلهِ داستایفسکی، درموردش خوندم. و الان، بار دومه و تو کتابی دارم درموردش می‌خونم که خودم مترجمشم. در تمام طول این کتاب، ذره ذره با آدمایی آشنا شدم که کارهای وحشتناکی کرده بودن، واقعا وحشتناک، و اگه این همه نمی‌شناختمشون و از داستان‌هاشون باخبر نمی‌شدم حتما، حتی خیلی راحت‌، می‌گفتم حقشونه به بدترین نحو ممکن بمیرن! ولی بعد از آشنا شدن باهاشون. واقعا دیدم آدمیزاد چقدر چقدر چقدر موجود عجیبیه. چقدر می‌تونه خوب باشه اگر بخواد و چقدر قدرت تغییر داده. آدمای پلید و ترسناکی رو شناختم که نه تنها از اشتباهاتشون پشیمون شدن، که حتی تونستن عوض شن! و این فوق‌العاده‌ست. اما برای کسی مهم نیست. این عوض شدنه برای کسی که حکم اعدام صادر یا اجرا می‌کنه، و برای کسی که عزیزش توسط اون آدم کشته شده مهم نیست و فکر می‌کنم خیلی خیلی حق هم داره که براش مهم نباشه. چون درد کمی نیست. ولی همه‌ی این چیزایی که دارم می‌خونم و می‌شناسم، باعث شدن واقعا به درست بودن اعدام شک کنم. به درست بودن این که فرصت تغییر، و آدم» زندگی کردن و در نهایت، حداقل آدم» مردن رو از آدما بگیریم. می‌دونی حتی تو قرآنی که گفته جزای قتل، قصاصه، اینم گفته شده که اگر ببخشید بهتره. حتی فکرِ این که از کسی که عزیز از دست داده چنین تقاضایی بکنم و چنین انتظاری داشته باشم تنمو می‌لرزونه! ولی خب. اصلا کاش زندگی این همه پیچیده نبود.

کانالم در تلگرام: @spotlightz


حالا که به آخرای کتابم و ضرب‌العجل تحویلش به ناشر نزدیک و نزدیک‌تر میشم، بیشتر هم به مقدمه‌ی مترجم فکر می‌کنم. به همه‌ی تشکرهایی که می‌خوام توش از آدمای مهم زندگیم بکنم و به همه‌ی حرف‌هایی که باید توش بزنم. می‌دونی، نویسنده یه جای کتابش، تو اوج همون سختی‌هایی که داشته به رفقاش میگه اصلا شاید یه روز که از اینجا نجات پیدا کردم یه کتاب بنویسم و درموردش به همه‌ی دنیا بگم». و خب کتابش دستمه و می‌دونم که موفق شده بگه! رسیدن آدما به آرزوهاشون همیشه برام قشنگ بوده. چه برسه به آدمی که این همه وقته دارم یه جورایی باهاش زندگی می‌کنم اصلا. و حاصل ترجمه‌ی کتابش میشه یکی از عزیزترین دستاوردهای زندگی کاریم. دلم می‌خواد تو مقدمه، برای نویسنده هم بنویسم که خوشحالم که تونستم داستانشو تو ایران، یه گوشه از این دنیای بزرگ، به گوش آدما برسونم. نمی‌دونم این کتاب معروف بشه یا نه، اونم تو دوره و زمونه‌ای که آدما دیگه خیلی کم کتاب می‌خونن، ولی آرزو می‌کنم که بشه تا نویسنده و آدم عزیزی که اینجوری باهاش آشنا شدم، بیشتر از قبل هم یه آرزوش برسه.

کانالم در تلگرام: @spotlightz


می‌دونی یکی از خوشبختی‌هایی که ادامه تحصیل بهم داده و کاملا تو زندگی شخصی و مخصوصا کاریم احساسش می‌کنم این حرفی برای گفتن داشتنه. و نه هر حرفی. حرفی که پشتش کلی سند و مدرک مستدل هست و می‌تونی با اعتماد به نفس بزنیش و باهاش آدمایی رو که باید، قانع کنی. البته سعی کنی قانعشون کنی، چون خب طرف مقابل همیشه حق انتخاب داره حتی مستدل‌ترین چیزها رو بپذیره یا نه. ولی همین که امکانش برام هست، خیلی حس خوبی بهم میده. الان که درمورد موضوعی با رئیس مخالفم، می‌تونم برم کلی براش دلیل بیارم و درموردش حرف بزنم و توضیح بدم که چرا مخالفم و چرا نظرم چیز دیگه‌ایه. چجوری بگم. درس‌هایی که خوندم و می‌خونم، و سوادی که داره هر روز بهم اضافه میشه، شده صدام. آره. صدام شده و دیگه لازم نیست خیلی جاها ساکت بمونم، می‌تونم از خودم و عقایدم و خیلی چیزهای دیگه دفاع کنم. فوق‌العاده نیست؟


امیدواری نویسنده‌ی کتابی که دارم ترجمه می‌کنم، هم خوشحالم می‌کنه و هم قلبم رو به درد میاره. فکرشو بکن، با یه سری آدم تو شرایط و جایی باشی که امیدی به نجات پیدا کردن ازش نیست، هیچ امیدی، ولی تو امیدوار باشی، و خب از اونجایی که داستانش واقعیه می‌دونم خودش در آخر نجات هم پیدا می‌کنه واقعا، ولی بقیه. واقعا بعید می‌دونم. شاید یه کورسوی امیدی برای نجلت پیدا کردن خودش بوده اون روزا، ولی برای بقیه، برای رفیق بغل دستیش‌ واقعا نه. و وقتی که نویسنده خیلی عادی به دوستش میگه از اینجا که نجات پیدا کردیم می‌برمت فلان جا رو ببینی، با هم میریم فلان کار رو می‌کنیم» واقعا درد می‌کشم. چقدر کتابش رو دوست دارم. خیلی. خیلی.


واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم. به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.


عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. دیشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم دوست‌دختر» به جاش بمویسم نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. دیشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و ذوق کردم از چیزی که تونستم خلق(شاید؟) کنم. خیلی خوشحالم. خیلی خیلی.

کانالم در تلگرام: @spotlightz


هی از گذاشتن پست خودداری کردم به این امید که نتم بالاخره وصل شه برم تو کانالم بنویسم، هی بازم وصل نشد و معلوم هم نیست کی قراره وصل بشه. دیشب دیگه انقدر اعصابم خرد شده بود که به پاکان گفتم مودم مغازه‌ت رو بیاره من فقط گروه دانشگاه رو چک کنم ببینم استادا چیزی گفتن یا نه. وقتی هم که مودم به دستم رسید اولین کاری که کردم این بود که صفحه‌ی گوگل رو باز کردم. خنده‌دار نیست؟ انقدر این هشت نُه روز، به طرزی وسواس‌گونه، هی صفحه‌ی گوگل رو زده بودم که ببینم نت وصل شده یا نه و هی برام بابا نیومده بود که واسه‌م عقده شده بود! می‌خواستم فقط یه بار باز شه دلم خنک شه. بعدم که کارم تموم شد مودمو بهش پس دادم و دوباره موندم بی‌نت. خدایا فقط می‌تونم بگم شکرت واقعا!!!

کانالم در تلگرام: @spotlightz


گفته بودم یکی از همکلاسی‌هام شبیه دختر بوشهری موردعلاقمه و از اول ترم همه‌ش دلم می‌خواست باهاش دوست بشم؟ امروز ناهار رو با هم خوردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم تو دانشگاه، تا یه مسیری رو قدم زدیم. دانشگاه ما خیلی بزرگ و جنگلیه. خیلی قشنگه. ولی خب این گشت زدنا و کشف کردنا رفیق می‌خواد. من بلد نیستم این شکلی تنهایی خوش بگذرونم. راستش اصلا بهم خوش نمی‌گذره! الان مثلا مدت‌هاست خودم تنها میرم سلف صبحانه و ناهار می‌خورم و زندگیم لنگ داشتن دوستِ پایه نمونده، ولی خب خوش هم نمی‌گذره دیگه. از اون لذتی که تو دور هم نشستنای توی سلف با مدی و سحر و زهرا بود دیگه خبری نیست. امروز با صنم(همین همکلاسیم) تا یه جایی رفتیم که دیگه انگار ته دانشگاه بود:)) درختای تبریزی بلند و قشنگ داشت. ردیف. برگای همه‌شون زرد شده بودن. پشت این درختا هم کلی مرتع بود و انقدر وسیع بود که اصلا معلوم نبود تهش کجاست. انقدر خلوت بود اونجا که دیگه ترسیدیم برگشتیم:)) بقیه‌ی دانشگاه رو هم ایشالا هفته‌ی بعد کشف می‌کنیم:))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها