امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمی‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاین تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بودیم که معلمشون اومد و همه عاشقی از یادشون رفت و فرار کردن رفتن تو کلاس:)) مامانایی که بیرون نشسته بودن داشتن ابراز محبت بچه‌ها رو به من، با لبخند نگاه می‌کردن. انقدر حس خوبی بود! کاش رئیس بود می‌دید:)) وقتی هم داشتم می‌رفتم یه چشمم افتاد به کلاس پسرا‌، کاوه رو دیدم! همونجوری با همون حالت بزرگونه‌ی همیشگیش دستشو زد به سینه‌ش و از دور سلام کرد. خیلی دوسش داشتم همیشه. واقعا این دیدار دوباره‌ی تصادفی برام لذت‌بخش بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها